سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 138747

  بازدید امروز : 31

  بازدید دیروز : 20

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

انسانیت،لباس جدید پادشاه

نویسنده:تلخون::: پنج شنبه 85/4/29::: ساعت 3:41 عصر

به نام خدا

احتمالا شما هم داستان "لباس جدید پادشاه"را خوانده اید.داستان از این قرار بود که چند نفر خیاط تصمیم می گیرند در ازای مقدار زیادی پول برای پادشاه طماع لباسی بدوزند که آدم های احمق از دیدنش عاجز باشند...خیاط ها شروع به کار می کنند! اما از آن جا که چنین پارچه ای حقیقتا وجود نداشته،نه پادشاه و نه هیچ یک از نزدیکانش نمی توانستند لباس را ببیند،و از ترس اینکه ممهور به مهر حماقت شوند هیچ نمی گویند و از لباس خیالی به و به چه چه کنان تعریف می کنند...

لباس که آماده می شود؛ شاه لباس خیالی را به تن می کند تا جلوی مردم به نمایش بگذارد...در میان تحسین و تمجید مردم،ناگهان کودکی به سخن می آید که :پادشاه لخت است.چرا او چیزی نپوشیده؟ و بالاخره مردم جرات می کنند و دنباله ی حرف کودک را می گیرند و...

حالا،در عصر ما،"انسانیت"حکم همان لباس را دارد.خیاط ها زیر گوش ما می خوانند که اگر تو این همه انسانیت و بشر دوستی را نمی بینی پس احمقی. و همه ما برای اینکه محکوم به حماقت نشویم، هیچ نمی گوییم که:آدم ها!وجود انسانیت میان مردم دروغی است که با گفتنش اول از همه خودمان را زیر سوال برده ایم...

کاش کودکی پیدا شود که به مردم زمانه ی من بفهماند :

مهم نیست که اسراییل است که دارد می تازد یا لبنان،یا فلسطین.

مهم مردم اند.

دیدن اشک یک فلسطینی به اندازه دیدن گریه یک اسراییلی ناراحتم می کند.

کاش کودکی پیدا شود که به مردم زمانه ی من بفهماند :

به جای اینکه فکر جنگ باشیم،کاش می توانستیم برای صلح کاری بکنیم.



  • کلمات کلیدی :

  • قهر

    نویسنده:تلخون::: دوشنبه 85/4/19::: ساعت 12:10 عصر

    به نام خدا

    نمی دونم شماها چه جوری قهر می کنید؟

    اما من اگه با کسی قهر کنم اصلا باهاش حرف نمی زنم.حتی اگه سه-چهار روز هم طول بکشه...( نمی ذارم بیش تر طول بکشه)شاید فقط واسه رفع احتیاج چند کلمه معمولی ... اما اون قدر بی احساس حرف می زنم که فکر کنم از...

    بدی قهر کردنم این جاست که دلم نمی یاد بیش تر از دو سه روز ادامه پیدا کنه و همیشه این منم که می رم آشتی.

    من نمی ترسم از این که از خواسته های بچگانه ام حرف بزنم.نمی ترسم از اینکه بگم گاهی اوقات دلم می خواد واسه یه بار هم که شده طرف مقابل بیاد آشتی کنه.

    این همه من در مواقعی که اون باید می اومد جلو، سراغش رفتم...یه بار هم اون بیاد. چه تقصیر از من باشه یا نه.

    یک دوست داشتم که همیشه می گفت:اگه یه رابطه دوستی به هم بخوره،هر دو نفر دقیقا پنجاه_پنجاه مقصرند.

    اون دوستم الان دیگه با من دوست نیست...نمی دونم هنوز هم معتقده که هر دو به یه اندازه مقصر بودیم یا اینکه...

    الان هشت روزی هست که من با همه قهرم.با هــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــه!

    حتی با خودم.

     اما امروز می خوام مدل قهر کردنم را عوض کنم.تا حالا اگه قهر می کردم ،حرف نمی زدم اما مدام می نوشتم و لا به لای همین نوشته ها بود که خودم برای خودم بهونه آشتی کردن را پیدا می کردم و همه چیز درست می شد.اما حالا تا وقتی که بهونه آشتی خودش پیدا نشه دیگه نمی نویسم.نه توی "تلخون" نه هیچ جای دیگه.

    کاش می شد بفهمم الان چه ذهنیتی از من پیدا کردین؟

    یه دختر،که ترجیح می ده هنوز مثل 5-4 سالگی موقع قهر کردن پا بکوبه روی زمین و حرف نزنه ...

    یا اینکه دارین پیش خودتون می گین اقتضای سنشه.شما سن منو می دونید؟

    تا پیدا شدن بهونه واسه آشتی کردن..."خدا"حافظتون باشه...



  • کلمات کلیدی :

  • یک بسته دل

    نویسنده:تلخون::: شنبه 85/4/17::: ساعت 11:19 عصر

    به نام خدا

    این داستانی را که دارم تعریف می کنم شما بذارید به حساب اینکه از زبون یه آدم فضایی روایت شده.این آدم اصلا وجود خارجی نداره و تا زمانی هم که دنیا تا این اندازه در صلح و محبت و آرامش و امنیت و عشق و دوستی به سر می بره هرگز وجود پیدا نمی کنه،آدم فضایی بهم گفته که این قصه را نه برای جلب توجه نه برای جلب ترحم و نه با هیچ قصد خاص دیگه ای تعریف می کنه فقط چون دلش گرفته می خواد حرف بزنه.توی دنیایی که همه عین رادیو فقط حرف می زنن و گوش نمی کنن چه ایرادی داره یکیشون هم آدم فضایی باشه؟

    ***

    این روزهای کشدار تابستون داره دیوونه ام می کنه

    همیشه از تابستون متنفر بودم...همیشه...از این روزای طولانی.گاهی اوقات تا 2 هفته صدای زنگ تلفن توی خونه مون بلند نمی شه...

    دلم لک زده برای زنگ آیفون...برای مهمونای سر زده...(گرچه ما به علت ازدیاد اعضای خانواده و فامیل !!!!!!!!!!و محبت فراوان همون تعداد باقی مانده تابستون و زمستون واسمون فرقی نمی کنه.کلا آیفون ما یک وسیله تزیینیه)

    این روزا هر جا که می رم هر خانم قد کوتاه چادری و مسن،منو یاد مادربزرگم می اندازه...گاهی اوقات دوست دارم برم پشتشون و چادرشون را بکشم و بعد ببینم مادربرگم زیر چادره...

    هر عمه ای یادآور عمه ی منه،هر عمویی،هر مادربزرگی،هر خاله ای...

    این روزا دارم یاد می گیرم که اگه دلت می خواد وقتی یاهو مسنجر را باز می کنی چند تا آف دوستانه داشته باشی باید تعداد" اَد فرندهات"  60-50تایی باشه...چون با 6-5 تا فقط می تونی هفته ای دوبار یه پیغام" سند تو آل "داشته باشی

    این روزا دارم می فهمم اگه می خوای وبلاگت روزانه بیش تر از 6 نفر بازدید کننده داشته باشه باید به وبلاگ هر کسی که می تونی سر بزنی و واسه همه هم پیغام بدی:ببخشید شما اگه با تبادل لینک موافقید بهم اطلاع بدین...

    اینجا همه واسه هم بده بستونی کار می کنن

    تازگی ها داره دو زاریم می افته اگه می خوای بحثی که توی یه کلوب مطرح کردی جوابی از طرف دیگران داشته باشه باید لیست دوستانت را به صد تا افزایش بدی تا اونا برای اینکه تو هم بعدا سراغشون بری، بیان و یه حرفی بزنن...

    تازگی ها داره حالیم می شه همه اونایی که تا حالا هم فکر می کردی دوستت بودن بهت نمی تونن کمکی بکنن...آخه اونا آدمای خیلی مهم تری را سراغ دارن تا بهشون سر بزنن.مگه اینکه دنبال یه دوستی بگردی که هم جنست نباشه.شاید اون موقع اوضاعت فرق بکنه...

    این روزها زمونه داره منو به این باور می رسونه که تنــــــــــــــــــــــهــــــــــــــــــــــــام گرچه همین باور تنهایی تنها چیزی بوده که تموم این مدت سرپام نگه داشته...زبونمو کوتاه نکرده و جلوی حرف زدنام رو هم نگرفته اما باعث شده دووم بیارم.

    اما حالا دارم به عمقی از تنهایی می رسم که ترسناکه.نه برای خودم.من برای دیگران می ترسم.چون تاثیر این تنهایی اون قدر وحشتناک هست که بقیه رو بسوزونه...من که توی این تنهایی دارم حل می شم هیچی اما بقیه هم با من سقوط می کنن

    این روزا و خیلی از روزهای قبل،هیچ جا پذیرفته شده نبودم.

    بعضی جاها واسه اعتقاداتم،

    بعضی جاها که اعتقاداتم هم پذیرفته شده بود،خودم پذیرفته نشدم...

    یه جاهایی به خاطر سنّم،

    یه جاهایی به خاطر تلخ بودن سکوتم،

    بعضی وقتا به خاطر نگاه خالی از احساسم

    یه موقع هایی به خاطر تفاوت با همسن هام.

    نه بین هم سن ها،چون من اکثر اوقات عین اونا نیستم...

    نه بین بزرگتر ها،چون اونا همیشه به فکر هم رده و هم سن های خودشونن و کوچیکترها را حساب نمی کنن

    نه بین کوچیکترا،چون تحملشون را ندارم...

    نه بین دوستام،چون اونا همیشه دوستان مهم تر دیگه ای دارن

    نه بین خانواده و فامیل،چون همیشه ساز ناکوک می زنم...

    نه پیش خدا،حتــــــــــــــــــــــــــــــــــــی پیش خدا هم نه!

    ***

    آدم فضایی حسابی آب روغن قاطی کرده...

    اما این بار هم هر دو به معجزه زمان اعتقاد داریم...زمان همه چیز را از یاد می بره... شاید هیچ مشکلی را حل نکنه اما فراموشی می یاره...

    گاهی اوقات فراموشی بهترین جواب برای سوالای بی شمار آدم فضاییه.

    _______

    خدایا،کاش آدمی بفرستی که فرشته باشد،

    هدیه برایم یک بسته دل بیاورد که این دل تنگ را رها کنم...

    کاش!



  • کلمات کلیدی :

  • از زندگی آموختم...

    نویسنده:تلخون::: جمعه 85/4/16::: ساعت 6:43 عصر

    به نام خدا

    خدایــــــــــــــا!

    .

    .

    .

    یک بغض ایستاده پشت گلویم تا برسد آن لحظه ای که بتواند غافل گیرم کند و با هجوم اشک هایش آوار بریزد سر دل بیچاره...

    همان که گناهی ندارد ...

     

    از زندگی آموختم... اگر کسی مرا دوست داشته باشد هرگز به پای علاقه ی من به خودش نمی رسد.

     

    از زندگی آموختم... انسان ها فقط در شرایطی به تو احترام و علاقه نشان می دهند که کاری به کارشان نداشته باشی

     

    از زندگی آموختم...بزرگترین توهینی که می توانست به من بشود را یک سال است دارم می شنوم.

     

    از زندگی آموختم... تا به حال کسی نبوده که بتواند در اولویت بندی دوست داشتنی های زمینی اش،مرا در رتبه اول قرار دهد.

     

    از زندگی آموختم... سکوت آزاردهنده ترین پاسخ در جوابِ نامه ای چند صفحه ای یا صحبتی چند ساعته است.

     

    از زندگی آموختم... اکثریت مردم نمی فهمند که چه می گویی و آن تعداد باقی مانده هم" جسته و گریخته" می فهمند.

     

    از زندگی آموختم...اگر حرف زدن برایت مشکلی را حل نکرد،پس مطمئن باش سکوت هم کاری نمی کند...تنها راه "خفه خون گرفتن" است!

     

    از زندگی آموختم... بزرگترین وابستگی ات،بزرگ ترین وارستگی ات را سبب می شود.

     

    از زندگی آموختم... بدترین خیانت در ذهن بدترین دوستت شکل گرفته اما به دست بهترین دوستت صورت می گیرد.

     

    از زندگی آموختم... وقتی از تو می پرسند بهترین دوستت کیست باید سکوت کنی... می دانی که!دروغ گفتن گناه دارد.

     

    از زندگی آموختم... وقتی تنها یک پیاده روی ممتد در آخرین ساعات شب و در اوج سکوت،تنها چیزی است که به تو آرامش می دهد،پس همیشه نا آرامی.

     

    از زندگی آموختم...

     

    شما از زندگی چه چیزی آموختید؟



  • کلمات کلیدی :

  • آسمان

    نویسنده:تلخون::: پنج شنبه 85/4/15::: ساعت 8:20 صبح

    به نام خدا

    هیچ وقت آسمان را تا این اندازه با خودم یکرنگ ندیده بودم...

    دیشب فهمیدم!

     

     

     

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • این زمینی ها

    نویسنده:تلخون::: پنج شنبه 85/4/15::: ساعت 8:19 صبح

     

     

    باذن الله

    کسی نمی داند چه قدر وقت داری.

    باید از صفر(0) بشمری به بالا و اگر بلد نیستی،خب اجبارا به پایین.صعود و سقوط را همین بلد بودن شمارش معلوم می کند.

    تا وقتت تمام شود

    شروع کن.

    0

    1

    2

    3

    .

    .

    .

    یا نه

    0

    1-

    2-

    3-

    .

    .

    .

    وقت تمام شد.

    سنگ لحد می گذارند رویت و خاک می ریزند و

    فاتحه...

    این است زندگی این زمینی ها!

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • خودکشی

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 85/4/13::: ساعت 8:44 صبح

    به نام خدای خورشید و ماه

    غروب که می شود خورشید از همه کس خسته و فراری؛رگ دستش را می زند و خون فواره می کند روی کوه ها...

    و آسمان می ماند و سرخی گونه هایش از شرم خودکشی ای که به او هم مربوط می شود...

    و ماه،جور خورشید را می کِشد تا هنگام بازگشتش.

    و فردا  هنگام طلوع فجرخورشید مرخص می شود؛ نا امیدتر و سرتر از قبل،بابت خودکشی نافرجام دیروز...

     

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   6   7   8   9   10      >

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com